بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ
به نام خداوندی که رحمت عامش شامل همه و رحمت خاصش ازآن مؤمنین است.
طه ﴿١﴾ مَا أَنزَلْنَا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقَىٰ ﴿٢﴾ إِلَّا تَذْكِرَةً لِّمَن يَخْشَىٰ ﴿٣﴾
ما قرآن را بر تو نازل نكرديم كه به زحمت افتى. (2) مگر پندى براى آن كس كه [از خدا] مىترسد. (3)
ما قرآن را بر تو نازل نكرديم كه به زحمت افتى، طبق اين سه وجه 1) نفي حرف مشركان حجاز بود كه ميگفتند ـ معاذ الله ـ اين شقيّ شد چون دين رسمي حجاز را رها كرد، 2) برابر روايات، حضرت عبادت هاي فراواني داشت و بر خودش سختي زیادی تحميل ميكرد به طوری که در شبزندهداري و عبادت ها آنقدر ايستاده نماز گذارد كه پاهاي مباركش ورم كرد،آيه نازل شد كه اين كار را نكن، 3) نگراني حضرت از بيايماني مردم بود. فرمود: ﴿لَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَفْسَكَ أَلَّا يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ، شعراء/3﴾ می خواهی جانت را بدهي، قالب تهي كني، كه اين ها قبول نكردند. لذا به پيغمبر(ص) فرمود: در مسئلهٴ نماز شب و عبادت هاي ديگر اعتدال را رعايت كن، و در مسئلهٴ هدايت مردم نه سلطهٴ تكويني داري كه دل ها را متوجّه كني و نه اجباري در كار است كه مردم را به جبر به دين بكشاني، مردم آزادانه بايد دين را قبول كنند، تو هم وظيفهات بيش از تذكره و تعليم كتاب و حكمت و تزكيهٴ نفوس چيز ديگر نيست. دیگر این که قرآن ﴿ذِكْرَي لِلْبَشَرِ﴾ است، اين ﴿ذِكْرَي لِلْبَشَرِ﴾ براي آن است كه خداي سبحان بفهماند بشر را بدون سرمايه خلق نكرد، اين طور نيست كه انسان همان طوري كه از علوم حوزوي و دانشگاهي، اين علوم حصولي تهي بود و خلق شد، از آن علوم الهامي و فطري هم تهي بوده و لوح نانوشتهاي خدا به او داده، فرمود: ﴿وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا ٭ فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا، شمس/7 و 8﴾ يا فرمود: ﴿فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا، روم/30﴾ پس در درون انسان اين معارف هست و انبيا را هم فرستاده كه اينجا درونشناسي كنند و اين زمينهها را شناسايي كنند. درون همهٴ انسان ها يكسان نيست ولي در درون شان گوهر گرانبها هست. اگر انسان بيسرمايه بود، سكولار بود، به اصطلاح بيتفاوت بود، آن وقت تذكره معنا نداشت. تذكره معنايش اين است كه ما قبلاً به شما گفتيم فعلاً يادتان نيست، الآن انبيا را فرستاديم براي يادآوري، گرچه تعليم و تزكيه در عبارت ها آمده، ولي ريشه ی همه ی اين ها همان تذكره است. همان طوري كه در سورهٴ مباركهٴ «بقره» فرمود: ﴿هُديً لِلنَّاسِ﴾ و در آغازش فرمود: ﴿هُديً لِلْمُتَّقِينَ﴾ جمع بين اين دو آیه اين است كه خدا براي همه مردم قرآن را فرستاده، ولي متّقيان بهره ميبرند، پس ﴿لِمَن يَخْشَي﴾ یعنی قرآن تذكره براي بشر است، ولي كسي كه اهل خشيت است استفاده ميكند، اين طور نيست كه قرآن فقط تذكره باشد براي كسي كه اهل خشيت است. از طرفی عنايت قرآن كريم اين است كه نفرمود: اين ها اعراض كردند، یا يادشان رفته، بلکه فرمود: تذكر بده، اين تذكره، اولا) براي آدم فراموشکار است، ثانیا) منشأ فراموشی هم اعراض و بياعتنايي به وحي است، از آن دو هيچ سخني نياورده پرده روي پرده پوشانده، فرموده: تذكره است، یعنی اگر انسان اهل غفلت نباشد يادش هست.[1] پس كلمه تذكره به معناي يادآوري در شخصي است كه چيزي را فراموش كرده، و چون انسان كليات حقايق دين را به فطرت خود در مييابد، اين كليات اماناتی است كه در فطرت هر انساني سپرده شده، چيزي كه هست انسان به خاطر اين كه به زندگي زميني ميچسبد و به دنبال اشتغال به خواستههاي نفس از لذائذ و زخارف آن سرگرم ميشود، ديگر در دل خود جايي خالي براي غرائز فطري خود نميگذارد، در نتيجه آنچه را خدا در فطرت او وديعه گذاشته فراموش ميكند، و اگر دوباره در قرآن اين حقايق خاطر نشان ميشود، براي يادآوري نفس است تا بعد از فراموشي دوباره به يادش آيد.[2]
تَنزِيلًا مِّمَّنْ خَلَقَ الْأَرْضَ وَالسَّمَاوَاتِ الْعُلَى ﴿٤﴾
نازل شدهاى است از طرف آن كه زمين و آسمانهاى بلند را آفريد. (4)
بعد فرمود: ميدانيد اين قرآن كلام چه كسي است؟ همين خدايي كه قرآن را به عنوان تذكره فرستاد، كسي كه كلّ نظام را آفريد، يعني اين تدوين مطابق با آن تكوين است، كسي جهاني حرف ميزند كه جهانآفرين باشد، حرف كسي جهانشمول است كه جهانساز باشد، او كسي است كه ارضين و سماوات سبع را هم آفريد، و هم ميپروراند، پرورش او هم قدرت مطلقه ميخواهد. لذا براي تطبيق تكوين و تشريع ميفرمايد: عالَم را خدا خلق كرد، انسان را هم خدا خلق كرد، پيوند انسان و عالَم را هم خدا تنظيم كرد، اين مثلث كارِ اوست. آیا نبايد به انسان بگويد چه كار کن؟ خودت را در چه راه صرف كن؟ رابطهٴ خودت را با عالَم چگونه كن؟ دربارهٴ عالَم چگونه تصميم بگير؟ چون انسان يك تافتهٴ جدا بافته نيست، خيال ميكنند كه انسان جداي از جهان است و هيچ ارتباطي با جهان ندارد در حالي كه لحظه به لحظه حوادث جهان در انسان اثر ميگذارد، و كارهاي انسان در جهان اثر ميگذارد، اگر هوا سرد و گرم شد و فصول مختلف پديد آمد در انسان اثر ميگذارد، ايمان و كفر انسان، رفتار انسان هم در جهان اثر ميگذارد، فرمود: ﴿فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذِينَ هَادُوا حَرَّمْنَا عَلَيْهِمْ طَيِّبَاتٍ، نساء/160﴾ چون اين ها اهل طغيان و معصيت بودند ما رحمت را از اين ها گرفتيم. در روايتی از امام سجاد آمده: بارانی كه ميبارد هر قطرهاي مسئولي دارد، اگر خدا ببيند اين مردم لايق نيستند به اين باد دستور ميدهد اين ابرها را جايي ببر كه اين ها استفاده نكنند، يا در درياها بريز يا در صحراهاي سرزمين كوير بريز، اگر اين مردم قابل بودند، ﴿لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرَي آمَنُوا وَاتَّقَوا لَفَتَحْنَا عَلَيْهِمْ بَرَكَاتٍ مِنَ السَّماءِ وَالْأَرْضِ، اعراف/96﴾، اگر لايق نبودند، ﴿نَسُوقُ الْمَاءَ إِلَي الْأَرْضِ الْجُرُزِ، سجده/27﴾ جاي ديگر ميبريم. پس بين انسان و حوادث يك رابطهٴ تنگاتنگ است.[3]
الرَّحْمَـٰنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَىٰ ﴿٥﴾ لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَمَا بَيْنَهُمَا وَمَا تَحْتَ الثَّرَىٰ ﴿٦﴾ وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى ﴿٧﴾
خداى رحمان، بر عرش استيلا يافت. (5) آنچه در آسمانها و زمين است و آنچه ميان آن دو و آنچه زير خاك است، از آن اوست. (6) و اگر سخن به آواز گويى یا [آهسته]، بىترديد او نهان و نهانتر را مىداند. (7)
عرش يعني مقام فرمانروايي، چه كسي بر مقام فرمانروايي نشسته؟ خداي رحمان، روايات فراواني است كه ﴿اسْتَوَي﴾ را به معناي «استوليٰ» گرفتند خدای سبحان به مقام فرمانروايي استيلا دارد اما رحيمانه، پس اگر كسي بر تخت فرمانروايي نشسته و ﴿الرَّحْمنُ﴾ است یعنی كلّ عالَم را با رحمت اداره می کند. فرمود: ﴿وَرَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ﴾ با اين رحمت اگر كسي خداي ناكرده نااميد بشود جا براي نااميدي او نيست. امام صادق(ع) فرمود: چهارپايه عرش تسبيحات اربعه است، يعني «سبحان الله و الحمد لله و لا إله الاّ الله والله أكبر» اگر عرش معنايش اين است و خدای سبحان مستولي بر اين هاست، يعني خداي سبحان با توحيد، تسبيح، تكبير و تحميد جهان را اداره ميكند. اشياي ماسواي خدا، ناقصاند محتاج به مكمّلاند، آن مكمّل هم فقط خداست و لاغير، و آن مكمّل هم بايد منزّه از هر نقص باشد، براي اين كه اگر خودش ناقص باشد كه نمی تواند مشكل ناقص دیگری را حل كند، محتاج مشكل محتاج را حل نميكند، پس او بايد مسبَّح و منزّه و مقدّس از هر نقص و عيب باشد، و چون نياز جهان و انسان را برطرف ميكند، و در برابر هر رفع نياز و هر احساني بايد سپاسگزاري كرد، پس او حميدِ مطلق است، چرا «الحمد لله»؟ براي اين كه همهٴ نِعم هستي را او ميدهد و منعِم را بايد حمد كرد، چرا فقط او را تحميد و تسبيح كنيم؟ براي اين كه غير از او كس ديگر نيست، چرا او را بايد تكبير بگوييم براي اين كه او كوچك نيست، مِن كلّ شيء أكبر نيست، بلکه «أكبرُ مِن أن يوصف» است. اما اين كه از استيلا به اِستوا ياد كرده است، به این دلیل است که اگر ميفرمود: «الرحمن علي العرش استوليٰ» يعني او مستولي است، قاهر است، سلطان عرش است. لذا كسي كه سلطان و مستولي بر مقام عرش است، احاطهٴ او و توجّه او به نزديك هاي عرش بيش از احاطه و اشراف او نسبت به اشياي دور است، ولي خدای سبحان اينچنين نيست، نسبتش به جميع اشياء یکسان است، گرچه اشياء در ارتباط با او يكسان نيستند. اينجا دو مطلب است، يكي اين كه احاطه، حضور، علم، و قدرت خدا به جميع اشياء یکسان است، یعنی اين طور نيست كه يكي را بهتر ببيند، يكي را كمتر، يكي را دورتر ببيند، يكي را نزديكتر، بر يكي قادر باشد، بر يكي قادرتر، اينچنين نيست، مطلب دوم این که اگر ميفرمود: «الرحمن علي العرش استوليٰ» او مستولي است، مسلّط است، سلطان بر عرش است، اين نميفهماند كه به جميع اشياء یکسان اشراف دارد، اما وقتي گفته شد ﴿اسْتَوَي﴾ يعني به جميع اشياء يكسان احاطه دارد.[4] به همين جهت دنبال استواء بر عرش داستان ملكيت او را بر هر چيز و علمش به هر چيز را بيان داشت. كلمه “ثري” به معناي خاك مرطوب، و يا مطلق خاك است، بنا براين مراد از “ما تحت الثري” هر چيزي است كه در شكم زمين باشد ، نه زير خاك. و اينجا باقي ميماند جمله “ما في الارض” كه مقصود از آن موجودات روي زمين است، چه اجزاي خود زمين، و چه موجوداتي كه درآن زندگي ميكنند، از آنچه ما حس ميكنيم، مانند انسان ها، و انواع حيوانات، و نباتات، و آنچه ما حس نميكنيم، و يا اصلا از وجودش خبر نداريم، خدا همه را ميداند، و همه ملك او است. پس در اين آيه يكي از دو ركن ربوبيت را كه همان مالكيت باشد بيان كرد، چون معناي ربوبيت، مالك مدبر است. اما “جهر به قول” به معناي بلند بلند حرف زدن، و کلمه “سرّ” به معناي مطلب مكتوم و پوشيده در نفس است، و كلمه “اخفي” به معناي پنهانتر است، يعني نه تنها سرّ را ميداند، بلكه بالاتراز آن اين كه مخفيتر از سرّ را هم ميداند. و معنا اين است كه تو اگر سخنت را بلند بگوئي و علني بداري آنچه را كه ميخواهي و يا آن را آهسته و در دلت پنهان كني، و يا از اين هم مخفيتر بداري به طوری كه بر خودت هم پوشيده باشد، خداي تعالي همه را ميداند. و به هر حال آيه شريفه علم به هر چيز را براي خدا اثبات ميكند، چه به ظاهر و چه به پنهان.[5] پس چون هم مدبّر عالَم است هم مربّي انسان است همان طوري كه نسبت به كلّ جهان تكويناً احاطه دارد نسبت به انسان هم تكويناً احاطه دارد، ﴿وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَي﴾ چنين خداي قدير، و علیمی مستولي بر عرش است به اسم الرحمان، که عالَم را اداره ميكند.[6]
اللَّـهُ لَا إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ ۖ لَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَىٰ ﴿٨﴾
خداى يكتا جز او معبودى نيست و بهترين نامها [و صفات برتر] از آن اوست. (8)
بعد برهان اقامه ميكند، 1) چرا او خالق ارض و سماست؟ 2) چرا او مستولي بر عرش است؟ 3)چرا او مالك و مَلك سماوات و ارض و ﴿وَمَا بَيْنَهُمَا وَمَا تَحْتَ الثَرَي﴾ است؟ 4) چرا او عالِم به جَهر و سرّ و اخفاست؟ براي اين كه ﴿اللَّهُ لاَ إِلهَ إِلَّا هُوَ﴾ اوست، همه كمالات را هم داراست ﴿لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنَي﴾ اسماي حسنا منحصراً براي خداست غير خدا كسي اسماي حسنا ندارد، غير خدا يا اسم قبيح دارد يا اسم حَسن، اسم أحسن فقط براي خداست. چون اسم سه قِسم است، يا قبيح است نظير ظالم، جائر، فاسق، عاصي و مانند آن. يا حَسناند مثل عالِم، قدير، عادل، مُقسِط، مُحب. خدا نه تنها اسم قبيح ندارد، اسم حَسن هم ندارد، براي اين كه اسم حَسن متناهي است، اما اسم أحسن نامتناهی است. حقيقت نامتناهي، علم نامتناهي، قدرت نامتناهي، حیات نامتناهی براي اوست هيچ كمبودي در او نيست. پس 1) او منزّه از اسماي قبيح است، 2) مقدّس از اسماي حَسن است، كه فرق سبّوح و قدّوس هم همين است، سبّوح و قدّوس مرادف هم نيستند، او مسبَّح از اسماي قبيح است ﴿نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ﴾ 2) مقدّس از اسماي كامل است، 3) صاحب اسماي أكمل است، ﴿لَهُ الْأَسْماءُ﴾ يي كه نامتناهي است، أحسن الأسماء فقط براي اوست.[7]
وَهَلْ أَتَاكَ حَدِيثُ مُوسَىٰ ﴿٩﴾ إِذْ رَأَىٰ نَارًا فَقَالَ لِأَهْلِهِ امْكُثُوا إِنِّي آنَسْتُ نَارًا لَّعَلِّي آتِيكُم مِّنْهَا بِقَبَسٍ أَوْ أَجِدُ عَلَى النَّارِ هُدًى ﴿١٠﴾
و آيا حكايت موسى به تو رسيده است. (9) آنگاه كه آتشى ديد، پس به خانوادهى خود گفت: درنگ كنيد كه من آتشى ديدهام، شايد شعلهاى از آن برايتان بياورم يا در [روشنايى] آتش راهى بيابم. (10)
موساي كليم (ع) از مصر به طرف مدين حركت كرده كه در شمال شرقي مصر بود، بعد از گذر و عبور از آن چند سال در محضر شعيب(ع) متأهّل شده، سپس با اهل و عيالش از مدين دوباره به طرف مصر برميگردد، وقتي از مدين به مصر ميآيد، در طرف راستش كوهی بود به نام كوه طور، در اينجا در اين نقطه ی مرتفع آتشي ديد که هیچ کدام از همراهان آن حضرت اين آتش را نديد، ﴿إِذْ رَأي نَاراً فَقَالَ لِأَهْلِهِ امْكُثُوْا﴾ حالا چند نفر بودند روشن نيست، ولي خطاب جمع است، فرمود: مَكث كنيد، اينجا صبر كنيد براي اين كه شب است و هوا سرد، من بروم يك مقدار آتش تهيه كنم، يا بالأخره كساني آنجا هستند كه من راه را بپرسم و هدايت بشويم كه از كدام طرف برويم تا از سرما نجات پيدا كنيم. گاهی انسان چيزي را ميبيند براي او بيتفاوت است، گاهی از باب اِيناس است يعني يك چيز دلپذير، مورد اُنس، مورد علاقه را ميبيند، ﴿آنَسْتُ نَاراً﴾ يعني اين آتشي كه در اين شب سرد مورد علاقهٴ ماست من اين را ديدم. فرمود: شاید بتوانم مقداري از آن آتش بياورم كه با هم گرم بشويم یا كساني كه مسئول افروختن اين آتشند از آنها يك راهنمايي بگيريم كه در اين شب تار كجا برويم كه هم مسكن مناسبي براي ما پيدا بشود و هم از سرما نجات پيدا كنيم. نکته جالب این که همراهان ایشان نگفتند ما هم ديديم.[8]
فَلَمَّا أَتَاهَا نُودِيَ يَا مُوسَىٰ ﴿١١﴾ إِنِّي أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ ۖ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى ﴿١٢﴾ وَأَنَا اخْتَرْتُكَ فَاسْتَمِعْ لِمَا يُوحَىٰ ﴿١٣﴾
پس چون به آن رسيد، ندا داده شد: اى موسى. (11) همانا من پروردگار تو هستم. پس هر دو كفش خود را درآور كه [اينك] تو در وادى مقدس «طوى» هستى. (12) و من تو را برگزيدهام، پس بدانچه وحى مىشود گوش فرا دار. (13)
وقتي موساي كليم (ع) به كنار اين آتش آمد صدايي آمد، فرمود: من پروردگار تو هستم، اين كفش ها را از پا در بياور، چرا؟ ﴿إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوي﴾ تو الآن جاي بسيار منزّهي پا گذاشتي. برخي بر اين هستند كه اين ﴿طُوي﴾ نام جايي از كوه طور است كه از قداست برخوردار است، مرحوم علامه شعراني ميفرمايد: اين درست نيست، اين طُويٰ در عربي تأكيد آن وصف قبلي است، همان طوري كه ما در فارسي چيزي را بخواهيم تأكيد بياوريم، ميگوييم پاكِ پاك است، در عربي اگر بخواهند بگويند اين سرزمين پاك اندر پاك است، ميگويند: مقدّس طويٰ، پس سخن از مكان نيست. در دعاي «ندبه» به حضرت عرض ميكنيم ما نميدانيم شما كجاييد. ميگوييم: «أبرضويٰ أم غيرها أم ذي طويٰ» اگر طويٰ، اسم وادي بود، اسم جايي بود، ميگفتيم: «برضويٰ أم غيرها أم طويٰ» ولي وقتي گفته ميشود «أم ذي طويٰ» يعني صاحب قداست. فرمود: چون الآن در جاي پاك اندر پاك پا نهادي كفشت را در بياور، مثل اين كه نمازگزار كفشش را در ميآورد. ﴿إِنِّي أَنَا رَبُّكَ﴾ مربوط به توحيد است، ﴿وَأَنَا اخْتَرْتُكَ﴾ که راجع به وحي و نبوّت است، فرمود: من تو را به عنوان پيامبر انتخاب كردم، اختيار كردم، حالا كه اينچنين است آنچه به تو وحي می کنیم آنها را خوب گوش كن. وقتي انسان به جايي رسيد كه خلع نَعل كرد و همهٴ امور را كنار گذاشت و خودش دست خالی در برابر خدا قرار گرفت مفهومي نميبيند، مثالي نميبيند، شيطاني نميبيند تا بگويد شايد از اين باشد. مرحوم كليني نقل ميكند: اين كه امام از كجا ميفهمد كه به امامت زمان رسيده است؟ مثلاً وقتي امام رضا(ع) رحلت كرد همان لحظهٴ بعد امام جواد (ع) امام زمان شده، از كجا ميفهمد؟ يعني بايد خبر رحلت از طوس به مدينه بيايد يا كسي به حضرت بگويد؟ از خود امام(ع) سؤال كردند شما از كجا ميفهميد كه امام شديد؟ فرمود: ما ذلّتي را در پيشگاه خدا احساس ميكنيم اين عبوديّت محض است آن حال كه به ما دست داد معلوم ميشود امام زمان شديم.[9]
إِنَّنِي أَنَا اللَّـهُ لَا إِلَـٰهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِي وَأَقِمِ الصَّلَاةَ لِذِكْرِي ﴿١٤﴾
اين منم خداوند [يكتا] كه خدايى جز من نيست، پس مرا پرستش كن و به ياد من نماز بپادار. (14)
اين نماز كه ستون دين است در همهٴ اديان بوده و عظمت نماز هم براي این است که ذكر است، حالا برخي ها اين اضافهٴ ذكر به (ی) را اضافهٴ به مفعول ميدانند، يعني تو به ياد من باش، برخي ها موافقاند كه (ی) را به فاعل اضافه ميدانند، يعني من نماز را اقامه ميكنم تا او به ياد من باشد، براي اين كه فرمود: ﴿فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ﴾ شما به ياد من باشيد من هم به ياد شما هستم.[10] جمله ﴿ لاَ إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِي﴾ كلمه توحيد است كه از نظر عبارت و لفظ مترتب بر جمله ﴿إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ﴾ شده، چون وقتي خداي تعالي كسي باشد كه هر چيزي از او آغاز شده، و به وجود او قائم و به او منتهي است، پس ديگر جا ندارد كه كسي جز براي او خضوع عبادتي بكند، پس او است الله معبود به حق، و اله ديگري غير او نيست، و لذا امر به عبادت نتیجهی اين حقيقت است، فرمود ﴿فَاعْبُدْنِي﴾. و اگر در جمله ﴿وَأَقِمِ الصَّلاَةَ لِذِكْرِي﴾ ، از انواع و اقسام عبادت خصوص نماز را ذكر کرد بدين جهت بود كه هم اهميت نماز را برساند، و هم بفهماند كه نماز از هر عملي كه خضوع عبوديت را ممثل كند، و ذكر خداي را به قالب درآورد، آن چنان كه روح در كالبد قرار ميگيرد، بهتر است.[11]
إِنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ أَكَادُ أُخْفِيهَا لِتُجْزَىٰ كُلُّ نَفْسٍ بِمَا تَسْعَىٰ ﴿١٥﴾
قيامت حتما آمدنى است. مىخواهم وقت آن را پنهان دارم تا هر كسى به موجب آنچه مىكوشد جزا داده شود. (15)
جريان قيامت خيلي روشن و شفاف است ولي نزديك است كه من اين را مخفي كنم، چرا اينچنين است؟ براي اين كه نظام عالَم نظام عدل است، افراد بعضي عادلاند، بعضي ظالم، ما اگر جلوي ظلم را در دنيا بگيريم اين ميشود اجبار، وقتي كسي يك گناه كرده فوراً تنبيه بشود ديگر دست برميدارد، اين ميشود الجاء، براي اين كه مختار باشند و به دنبال او، ﴿لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ﴾ را داشته باشيم، پس يوم الجزاء ميافتد براي مرحلهٴ بعد. اگر در دنيا هر كس گناه كرد فوراً او را بسوزانند كسي گناه نميكند، در دنيا بايد دست انسان باز باشد ﴿مَن شَاءَ فَلْيُوْمِن وَمَن شَاءَ فَلْيَكُفُرْ، کهف/29﴾، ﴿إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِراً وَإِمَّا كَفُوراً، انسان/3﴾، ﴿قَد تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ﴾ تكويناً هیچ اجبار در كار نيست، اما تشريعاً بعضي چيزها واجب است، بعضي چيزها حرام است، اگر بيراهه رفتيد ﴿خُذُوهُ فَغُلُّوهُ٭ ثُمَّ الْجَحِيمَ صَلُّوهُ، حاقه/30 و 31﴾ به دنبالش است. مبادا كسي خيال كند ﴿لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ﴾ يعني انسان هر طوري آزاد است، انسان تكويناً آزاد است، ولي تشريعاً اگر آزاد بود كه ديگر بگير و ببند جهنم معنا نداشت، براي اين كه كمال در اختيار و انتخاب آزادانه است، ولي تشريعاً راه مشخص است هيچ عاقلي خودش را بين چاه و راه مختار نميبيند. اينجا فرمود: ﴿أَكَادُ أُخْفِيهَا لِتُجْزَي كُلُّ نَفْسٍ بِمَا تَسْعَي﴾ هر كسي هر چه ميكند جزا ميبيند، حالا يا پاداش است يا كيفر. البته حدّاقل اين است كه هيچ كسي از جزاي خود محروم نيست، اما در مورد پاداش به مقدار عمل يا بيشتر پاداش ميدهند، در جريان گناه اين دو بيان در قرآن كريم است، فرمود: ﴿جَزَاءً وِفَاقاً، نبأ/26﴾ اين منحصراً در اين آيه فقط براي تبهكاران و اهل جهنّم آمده، یعني يقيناً كيفر تبهكار بيشتر از كار او نيست، نه این که حتما برابر كار اوست، او را كيفر ميدهند و خيلي از موارد است كه مورد عفو الهي قرار می گیرد، ﴿يَعْفُوا عَن كَثِيرٍ﴾. ولي دربارهٴ بهشتي ها ﴿ذلِكَ فَضْلُ اللّهِ، جمعه/4﴾ است، ﴿مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْهَا، نمل/89﴾ هست، ﴿مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا، انعام/160﴾ هست و تا هفتصد برابر و امثال ذلك.[12]
فَلَا يَصُدَّنَّكَ عَنْهَا مَن لَّا يُؤْمِنُ بِهَا وَاتَّبَعَ هَوَاهُ فَتَرْدَىٰ ﴿١٦﴾
پس هرگز نبايد كسى كه به آن ايمان ندارد و از هواى خويش پيروى كرده، تو را از [ايمان به] آن باز دارد كه هلاك بشوى. (16)
دل هاي مردم بيايمان، همان كساني كه نسبت به آن روز و شؤوناتش كافرند تو را از اين كه به ياد قیامت بيفتي منصرف می سازد، تا در باره آن و خصوصياتش فكر نكني، و متوجه نشوي كه روزي است كه هر نفسي به هر چه كرده پاداش ميبیند، وقتي قيامت آمدني و جزاء واقع شدني باشد، پس مبادا پيروان هواي نفس كه به خاطر همين پيروي شان كافر به قيامت گشته، از عبادت پروردگارشان اعراض نمودند، تو را از ايمان به آن منصرف كنند و از ياد آن و ياد شؤونات آن غافل سازند تا هلاك گردي.[13] همه ی اين ها كلماتي است كه خدای سبحان به موساي كليم بيان ميكند. تا اينجا مسأله ی نبوّت بود. فرمود: آن نفوذي هایی كه بخواهند تو را از ياد قيامت غافل كنند هوامدارند، اين ها كساني هستند كه ﴿اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ، فرقان/43﴾ كسي كه هوای نفسش را پیروی کند، او اگر در تو نفوذ كرد از قيامت غافل شدي سقوط ميكني.[14]
وَمَا تِلْكَ بِيَمِينِكَ يَا مُوسَىٰ ﴿١٧﴾ قَالَ هِيَ عَصَايَ أَتَوَكَّأُ عَلَيْهَا وَأَهُشُّ بِهَا عَلَىٰ غَنَمِي وَلِيَ فِيهَا مَآرِبُ أُخْرَىٰ ﴿١٨﴾
اى موسى! آن چيست به دست راست تو. (17) گفت: اين عصاى من است، بر آن تكيه مىكنم و با آن براى گوسفندانم برگ مىتكانم، و نيازهاى ديگرى هم براى من در آن هست. (18)
ميفرمايد: اين كه در دست راست تو است چیست؟ عرض كرد عصاي من است بر او تكيه ميكنم، به وسيلهٴ اين چوب برگ هاي درخت را ميريزم و اين دامم از اين برگ ها تغذيه ميكند، و براي اين كه خيلي طول نكشد و تفسيري در بين نباشد فرمود: حاجت و نيازهاي ديگري هم دارم كه با اين چوب حل ميشود.
پرسش: خداوند مگر نميدانست در دست حضرت موسي چيست؟
پاسخ: بله، براي اين كه بفهماند هر چه خدا بخواهد هست، نه اين كه شما بگويي ﴿عصای من است﴾، شما بايد بگويي هر چه تو بخواهي. يك انسان عادي وقتي چوب دستش است از او سؤال كنند این چيست؟ ميگويد: عصاست، اما اگر كسي به دالان نبوّت و رسالت رسيد و موحّدانه با مبدأ واحدش در حال سخن گفتن است، اگر خدا از او سؤال كرد اين چيست؟ می فرماید: حكم آنچه تو فرمايي، هر چه تو بخواهي، تو خواستي عصا باشد، عصاست، خواستي چيز ديگر باشد، چيز ديگر است، اين را خداوند به موساي كليم (ع) ياد ميدهد. و دیگر اين كه خداوند به موساي كليم فرمود: ﴿مَا تِلْكَ بِيَمِينِكَ﴾ اين، دو سؤال را در بردارد يكي اين كه آن چيست؟ يكي اين كه آن كه در دستت است چيست؟ اگر به آن عصا اشاره ميفرمود، ميفرمود: «ما تلك» اين چيست؟ اما اصرار دارد كه بفرمايد آن كه در دستت است چيست؟ چون هدف اين امور چندگانه است، هم ميخواهد چوب را معجزه كند، هم ميخواهد دست را معجزه كند، هم اعجاز چوب را به دست اسناد بدهد و هم منشأ معجزه بودن اين دست را قلب بداند.[15]
قَالَ أَلْقِهَا يَا مُوسَىٰ ﴿١٩﴾ فَأَلْقَاهَا فَإِذَا هِيَ حَيَّةٌ تَسْعَىٰ ﴿٢٠﴾ قَالَ خُذْهَا وَلَا تَخَفْ ۖ سَنُعِيدُهَا سِيرَتَهَا الْأُولَىٰ ﴿٢١﴾ وَاضْمُمْ يَدَكَ إِلَىٰ جَنَاحِكَ تَخْرُجْ بَيْضَاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ آيَةً أُخْرَىٰ ﴿٢٢﴾
گفت: آن را بينداز اى موسى. (19) پس آن را انداخت و ناگاه مارى شد كه به سرعت مىخزيد. (20) گفت: آن را بگير و مترس، به زودى آن را به صورت اولش باز مىگردانيم. (21) و دست خويش در بغل كن، تا بىهيچ گزندى [به عنوان] معجزهاى ديگر سفيد [و درخشان] بيرون آيد. (22)
آنگاه خدای سبحان فرمود اگر عصاست بينداز ببينيم هنوز عصاست؟ خدای سبحان ميتوانست يك چوب ديگري را هم مار كند، اما ميخواهد به موساي كليم بفرمايد اشياء تابع ارادهٴ الهياند، وقتي موسای کلیم اين چوبدستي و اين عصا را انداخت، نه يك مارخوابيده، نه ماری كه بين بيداري و خواب است، بلکه تبدیل به ماری شد که به سرعت حرکت می کرد. فرمود: ﴿كَأَنَّهَا جَانٌّ، قصص/31﴾ اينقدر متحرّك بود كه گويا به صورت يك جنّ بزرگي در آمده است. در چنين حالتي البته ترس هست، چرا موساي كليم ترسيد؟ چون این کار نزد موساي كليم بيسابقه است، ذاتاً هم كه عالِم به اين كار نيست، بعد كه فهميد معجزه است و امر به يد الله است، اين برای او يك امر عادي شد. اين كاري است كه موساي كليم ديد، يعني چوب مار شده، مار هم چوب شده به دست او هم چوب شده، خداي سبحان نفرمود: ببين من چگونه او را دوباره چوب ميكنم، بلکه فرمود: تو بگير، براي اين كه با تو كار داريم، چون یک وقت به دست تو همين عصا مار ميشود تو بايد دست بياوري اين مار را بگيري، پس همين الآن تمرين كن، موسی (ع) در جريان برخورد با فرعون اين عصا را انداخت، اژدها شد و بعد با دست او را گرفت و هيچ ترسي هم نبود، معجزه ی ديگرشان از همينجا شروع ميشود كه فرمود: اين دست را در گریبانت بگذار وقتي كه درآوردي شفاف و روشن ميشود مثل آفتاب ميتابد و اين بَرَص و بيماري نيست. خدای سبحان ﴿مِنْ غَيْرِ سُوءٍ﴾ را تكرار ميكند كه مبادا كسي خيال كند يك مشکل طبّي يا بدني پيش آمده.[16]
لِنُرِيَكَ مِنْ آيَاتِنَا الْكُبْرَى ﴿٢٣﴾ اذْهَبْ إِلَىٰ فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغَىٰ ﴿٢٤﴾
تا پارهاى از آيات بزرگتر خود را به تو نشان دهيم. (23) به سوى فرعون برو كه او طغيان كرده است. (24)
موساي كليم (ع) بعد از دريافت وحي و دو معجزه از معجزههاي بزرگ الهي يكي جريان عصا و ديگري يد بيضا، مأموريتي را از طرف خداوند تلقّي كرد كه خداي سبحان به او فرمود: به طرف فرعون برو كه او طغيان كرد يعني برو طغيان او را برطرف كن.[17]
قَالَ رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي ﴿٢٥﴾
گفت: پروردگارا! سينهام را وسعت بخش. (25)
موسي (ع) رسالتي را كه خدا بر او مسجل كرد بزرگ شمرد، چون از شوكت و قوت قبطيان آگاه بود، مخصوصا از اين جهت كه فرعون طاغي در رأس آنان قرار داشت، فرعوني كه با خدا بر سر ربوبيت منازعه نموده به بانك بلند ميگفت: (انا ربكم الاعلي)، و همچنین او از ضعف و اسارت بني اسرائيل در ميان آل فرعون با خبر بود، و ميدانست چقدر جاهل و كوتاه فكرند، و گويا خبر داشت كه دعوتش چه شدائد و مصائبي به بار ميآورد، و چه فجايعي را بايد ناظر باشد، از سوي ديگر حال خود را هم ميدانست كه تا چه حد در راه خدا بيطاقت و كم تحمل است، آري او به هيچ وجه طاقت نداشت ظلم قبطيان را ببيند، داستان كشتن آن قبطي، و نيز داستان آب كشيدنش بر سر چاه مدين براي دختراني كه حريف مردان نبودند، شاهد ابا داشتن او از ظلم و ذلت است، و از سوي ديگر زبانش – كه خود يگانه اسلحه است براي كسي كه ميخواهد دعوت و رسالت خداي را تبليغ كند – لكنتي داشت كه نميتوانست آن طور كه بايد مقاصد خود را برساند. به همين جهات عديده از پروردگارش درخواست كرد كه براي حل اين مشكلات سعه صدر به او بدهد تا تحملش زياد شود، و محنتهايي كه رسالت برايش به بار ميآورد و شدائدي كه در پيش رويش و در مسير دعوتش دارد آسان گردد.[18]
وَيَسِّرْ لِي أَمْرِي ﴿٢٦﴾ وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِي ﴿٢٧﴾ يَفْقَهُوا قَوْلِي ﴿٢٨﴾
و كارم را برايم آسان ساز.(26)و گره از زبانم بگشاى.(27)تا سخنم را دريابند. (28)
آنگاه گفت كار را بر من آسان كن براي اين كه ما هيچ ابزاري نداريم و به نبرد كسي ميرويم كه او مدّعي الوهيّت است. موساي كليم عرض نكرد به من فصاحت بده يا به من بلاغت بده اين ها را خدای سبحان داد، براي اين كه علوم است. مشكل موساي كليم اين بود كه آن آسيبي كه در زبان اوست و حروف را درست اَدا نميكند، آن را برطرف كند كه بتواند درست حرف بزند، خداي سبحان هم او را عطا كرد. فرمود: ﴿قَدْ أُوتيِتَ سُؤْلَكَ يَا مُوسَي، طه/36﴾آن مشكلِ زبانيات برطرف شد. هارون (ع) كسي است كه به مقام نبوّت رسيده است، منتها موساي كليم از انبياي اولواالعزم است، ولی او يك نبيّ غير اولواالعزم. وگرنه وجود مبارك هارون يك فرد عادي نيست تا انسان بگويد چگونه يك فرد غير عادي از پيغمبر افصح ميشود، خير هر دو نبيّاند و آن نصاب لازم در فصاحت را موساي كليم داشت، اما آن ابزار مهم كه طوري حرف بزنند كه در جان مردم اثر بكند را موسای کلیم فرمود: هارون بهتر از من، شيرينتر از من، اديبانهتر از من سخن ميگويد. برادرم از من از اين جهت موفقتر است، چون ما بايد حرف را به جانِ مردم برسانيم نه گوش مردم، به گوش مردم رساندن كار مبلّغان عادي است، اما به جان مردم منتقل كردن كارِ انبياست كه ﴿قُل لَهُمْ فِي أَنْفُسِهِمْ قَوْلاً بَلِيغاً، نساء/63﴾ [19]
وَاجْعَل لِّي وَزِيرًا مِّنْ أَهْلِي ﴿٢٩﴾ هَارُونَ أَخِي ﴿٣٠﴾ اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي ﴿٣١﴾ وَأَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي ﴿٣٢﴾
و براى من دستيارى از كسانم قرار ده. (29) هارون برادرم را. (30) پشت من را بدو محكم كن. (31) و او را در كارم شريك ساز. (32)
مطلب ديگر اين كه به تنهايي كه نميشود مشكلات مملكت را حل كرد، برای من یک دستیاری قرار بده. عرض كرد آن هم از اهل من باشد، در بين اهل من هم هارون باشد. هاروني كه برادر من است، به او هم همهٴ اين توفيقات را بده، او را هم أزير من، هم وَزير من قرار بده. كسي كه وِزر، سنگيني و ثِقل مملكت را تقسيم كند، و بخشي از سنگيني كارهاي مملكت را به عهده بگيرد آن را ميگويند وزير. اما أزير كسي است كه، كمكِ راستين است. لذا وجود مبارك هارون هم وزير موسي بود هم أزير موسي بود ﴿اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي﴾ يعني معاونت و كمك را به وسيلهٴ اين زياد كن ﴿وَأَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي﴾ پس هارون(ع) هم وحي تشریعی را مستقيماً از خداوند دريافت ميكرد و هم در استماع وحيِ به موساي كليم ممكن بود حضور داشته باشد، چون خودش پيغمبر بود شريعت براي او ميآمد، منتها به او گفته ميشد كه تو حافظ شريعت موساي كليمي كه او اولواالعزم است كتاب را ما به او داديم. اگر در حديث تبوك در جريان سفر تبوك طبق نقلي بزرگان اهل سنّت و شيعه پيغمبر(ص) به حضرت امير(ع) فرمود: يا علي! «أنت بمنزلة هارون مِن موسي الاّ أنّه لا نبيّ بعدي» يعني تمام اين اوصافي كه وجود مبارك هارونِ برادر موساي كليم داشت، وجود مبارك حضرت امير دارد منهاي مسئله نبوّت، یعنی وقتي وحي به پيامبر رسيد در مقام تشريع تنها گيرنده پيامبر است، اما از اين به بعد دو نفر ميرسانند. اگر پيغمبر(ص) مطلبي یا حديثي را فرموده بعد از آن، همهٴ مردم موظّفاند به ديگران ابلاغ كنند اين ديگر مخصوص حضرت امير نيست. پس چه خصيصهاي براي حضرت امير هست، قبل از اين كه به مردم برسد؟ وحي كه آمده كلّ وحي را وجود مبارك پيغمبر ميگيرد، در اين محدوده وجود مبارك حضرت امير به اذن خدا آگاه ميشود، اين محدوده را دو نفر بيان ميكنند. به هر تقدير وجود مبارك هارون هم وحي را مييافت، هم وحيِ يافته را منتقل ميكرد. وجود مبارك حضرت امير آن وحيِ تشريعي را نمييابد، وحي تشريعي را فقط پيغمبر(ص) مييابد، اما بعد از يافت پيغمبر (ص) قبل از اين كه به جامعه منتقل بشود دو نفر ابلاغ ميكنند، يكي اهل بيت است، يكي خود پيغمبر(ص). لذا اين رواياتي كه از اهل بيت است حجّت خداست، حكم دين است ، منتها اين ها خودشان مستقيماً نيافتند از اين چشمهاي كه به پيغمبر (ص) رسيده است باخبرند و مييابند.[20]
كَيْ نُسَبِّحَكَ كَثِيرًا ﴿٣٣﴾ وَنَذْكُرَكَ كَثِيرًا ﴿٣٤﴾ إِنَّكَ كُنتَ بِنَا بَصِيرًا ﴿٣٥﴾
تا تو را فراوان تسبيح گوييم. (33) و تو را بسيار ياد كنيم. (34) بىترديد تو بر حال ما ناظر بودهاى. (35)
تا تو را بسيار تسبيح كنيم و ذكر گوييم، جمله مذكور بيان نتيجه شركت دادن هارون و وزارت او براي وي است، پس ذكر و تسبيحي كه با وزارت هارون ارتباط داشته باشد ذكر و تسبيح علني و در بين مردم است، نه در خلوت و نه در دل، زيرا ذكر و تسبيح در خلوت و در قلب، هيچ ارتباطي با وزارت هارون ندارد، پس مراد اين است كه آن دو در بين مردم و مجامع عمومي و مجالس آنان، هر وقت كه شركت كنند، ذكر خداي را بگويند، يعني مردم را به سوي ايمان به وي دعوت نموده، و نيز او را تسبيح گويند، يعني خداي را از شركاء منزه بدارند. چون شرك و وثنيت در دل هاشان ريشه دوانيده و ياد خداي را به كلي از دل هاشان برده، به علاوه، عزت فرعون و شوكت درباريانش چشم بني اسرائيل را پر كرده، و دل هاشان را مدهوش ساخته، به كلي مرعوب سلطنت او شدهاند، در نتيجه آنها نيز از اين راه، خداي را فراموش كرده و تنها به ياد فرعونند. پس امر رسالت و دعوت، در پيروزيش سخت محتاج به تنزيه تو از شرك و ذكرت به ربوبيت و الوهيت دارد، تا در اثر كثرت اين دو، ياد تو در دل هاشان رخنه كرده، رفته رفته به خود آيند و ايمان آورند، و اين ذكر و تسبيح بسيار، كاري نيست كه از من به تنهايي بر آيد، پس هارون را وزيرم كن، و مرا با او تاييد نموده شريكش در كارهايم قرار ده، تا به اتفاق او بسيارتسبيحت گفته، بسيار ذكرت گوييم، بلكه به اين وسيله امر دعوت موفقيتي به دست آورد، و سودي ببخشد.[21] اين ﴿إِنَّكَ كُنتَ بِنَا بَصِيراً﴾ سند درخواست شريك از خانواده است، وزير از خانواده است عرض نكرد كه براي من وزيري قرار بده، عرض كرد برادر مرا قرار بده، براي اين كه تو خانوادهٴ ما را خوب ميشناسي ما به عنايت الهي خوب تربيت شديم، هم از محضر شعيب استفاده كرديم هم وارث معارف قبلي بوديم.[22]
www.portal.esra.ir – تفسیر سوره مبارکه طه، آیت الله جوادی آملی، جلسه 1 [1]
– المیزان، ج 14، ص 182 – 181[2]
www.portal.esra.ir – تفسیر سوره مبارکه طه، آیت الله جوادی آملی، جلسه1 و 2[3]
www.portal.esra.ir – تفسیر سوره مبارکه طه، آیت الله جوادی آملی، جلسه 2 [4]
– المیزان، ج 14، ص 186 – 185[5]
www.portal.esra.ir – تفسیر سوره مبارکه طه، آیت الله جوادی آملی، جلسه 3 [6]
www.portal.esra.ir – تفسیر سوره مبارکه طه، آیت الله جوادی آملی، جلسه 3 [7]
www.portal.esra.ir – تفسیر سوره مبارکه طه، آیت الله جوادی آملی، جلسه 5 [8]
www.portal.esra.ir – تفسیر سوره مبارکه طه، آیت الله جوادی آملی، جلسه 6 [10]
www.portal.esra.ir – تفسیر سوره مبارکه طه، آیت الله جوادی آملی، جلسه 6 [12]
www.portal.esra.ir – تفسیر سوره مبارکه طه، آیت الله جوادی آملی، جلسه 9 [14]
www.portal.esra.ir – تفسیر سوره مبارکه طه، آیت الله جوادی آملی، جلسه 9 و 10 [15]
www.portal.esra.ir 11 – تفسیر سوره مبارکه طه، آیت الله جوادی آملی، جلسه[19]
– المیزان، ج14، ص 225 – 224[21]
www.portal.esra.ir 13 – تفسیر سوره مبارکه طه، آیت الله جوادی آملی، جلسه [22]