ترجمه و توضیح سوره انبیاء 80 – 60

قَالُوا سَمِعْنَا فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقَالُ لَهُ إِبْرَاهِيمُ ﴿٦٠ قَالُوا فَأْتُوا بِهِ عَلَىٰ أَعْيُنِ النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَشْهَدُونَ ﴿٦١ قَالُوا أَأَنتَ فَعَلْتَ هَـٰذَا بِآلِهَتِنَا يَا إِبْرَاهِيمُ ﴿٦٢ قَالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هَـٰذَا فَاسْأَلُوهُمْ إِن كَانُوا يَنطِقُونَ ﴿٦٣

گفتند: شنيده‌ايم جوانى كه به او ابراهيم گفته مى‌شود از آنها به بدى ياد مى‌كند (60) گفتند: پس او را در برابر چشم مردم حاضر كنيد تا آنها گواهى دهند (61) گفتند: اى ابراهيم! آيا تو با خدايان ما چنين كرده‌اى (62) گفت: نه، بلكه اين بزرگ شان آن را انجام داده است. اگر حرف مى‌زنند از خودشان بپرسيد. (63)

عدّه‌اي گفتند: ما شنيديم جواني به نام ابراهيم، دربارهٴ بت ها حرفِ تلخ و ناروا مي‌زد، گفتند: ابراهيم را بياوريد تا در حضور همه محاكمه بشود. گشودن درِ بتكده هم در اختيار هر كسي نبود، شايد اين مسئله به گوش نمرود كه حاكم وقت بود رسيد، و به دستور نمرود اين محكمه در بتكده تشكيل شد، و عدّه‌اي از سران هم حضور پيدا كردند تا آن كيفر تلخ را به حضرت خليل حق بچشانند؛ اين طور نبود كه يك عدّه جمع شده باشند و بخواهند حضرت ابراهيم را محاكمه كنند. اين ﴿لَعَلَّهُمْ يَشْهَدُونَ﴾ براي اين است كه در محكمه يك عدّه بايد شهادت بدهند كه ابراهيم خليل نسبت به اينها قصد سوء داشت؛ آنها كه شنيدند ابراهيم خليل از بت ها به بدي ياد مي‌كرد، بايد بيايند شهادت بدهند و اين محاكمه را هم از نزديك ببينند، تا در يك وقت لازم كه ما خواستيم او را محكوم كنيم و اين محكوميّت را اجرا كنيم اينها هم شهادت بدهند، در همان بتكده اين محكمه كه تشكيل شد، به حضرت ابراهيم (ع) گفتند: تو این ها را ریز ریز کردی؟ فرمود: وقتي كسي در بتكده نبود، همهٴ بتها ريز ريز شدند و بتِ بزرگ سالم بود، معلوم شد او اين كار را كرده است. فرمود: شما كه معتقديد اين ها همه‌كاره‌اند، اين بت هاي شكسته شهادت مي‌دهند كه چه كسي اينها را شكسته، از خود اين ها بپرسيد اگر می نوانند حرف بزنند چرا از من مي‌پرسيداين ﴿إِن كَانُوا يَنطِقُونَ﴾ هم لازم نبود، حضرت براي اين كه از مردم اعتراف بگیرد، اين را فرمود.[1]

فَرَجَعُوا إِلَىٰ أَنفُسِهِمْ فَقَالُوا إِنَّكُمْ أَنتُمُ الظَّالِمُونَ ﴿٦٤ ثُمَّ نُكِسُوا عَلَىٰ رُءُوسِهِمْ لَقَدْ عَلِمْتَ مَا هَـٰؤُلَاءِ يَنطِقُونَ ﴿٦٥

پس به خويشتن بازگشتند و گفتند: در حقيقت شما خودتان ستمكاريد (64) سپس سر افكنده شدند تو خوب مى‌دانى كه اينها سخن نمى‌گويند. (65)

هر كسي سر در جَيْب و گريبانِ تفكّر خود فرو برد، هر كسي به خودش گفت تو بد كردي تو ظالمي. چون قبلاً گفته بودند: هر كس اين كار را كرد ظالم است، الآن هر كدام به خودشان گفتند: تو ستمكاري، پس سرافکنده شدند و بعد خودشان محكوميّت خودشان را به حضرت ابراهيم (ع) اعلام كردند كه شما كه مي‌گوييد ﴿فَسْأَلُوهُمْ إِن كَانُوا يَنطِقُونَ﴾، تو كه مي‌داني اين ها حرف نمي‌زنند. حضرت ابراهيم فرمود من كه مي‌دانم، حالا كه شما اعتراف داريد پس ﴿أُفٍّ لَّكُمْ وَلِمَا تَعْبُدُونَ﴾؛ [2]

قَالَ أَفَتَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّـهِ مَا لَا يَنفَعُكُمْ شَيْئًا وَلَا يَضُرُّكُمْ ﴿٦٦ أُفٍّ لَّكُمْ وَلِمَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّـهِ أَفَلَا تَعْقِلُونَ ﴿٦٧

گفت: پس آيا سواى خدا چيزى را مى‌پرستيد كه هيچ سود و زيانى به شما نمى‌رساند (66) اف بر شما و بر آنچه غير از خدا مى‌پرستيد، پس چرا نمى‌انديشيد. (67)

بعد از اينكه از دهان شان جست كه: اين بت ها حرف نمي‏زنند، و ابراهيم آن را شنيد، به دفاع از خود نپرداخت، از اول هم قصد نداشت كه از خود دفاع كند، بلكه از كلام آنها براي دعوت حقه خود استفاده كرده، عليه آنان احتجاج نموده، حجت را بر آنان تمام كرد، و گفت: چرا اين كار را مي‌كنيد؛ چيزي كه نه حرف مي‌زند، نه غذا مي‌خورد، نه نافع است نه ضارّ است چرا اين را می پرستید؟ چون اين ها در حدّي نبودند كه بر اساس محبّت عبادت كنند، و به قيامت معتقد نبودند سخن از بهشت و جهنم براي اين ها مطرح نبود، لذا يا «خوفاً مِن الفقر و المرض» عبادت مي‌كردند يا «شوقاً إلي السلامة و الثروة» عبادت مي‌كردند؛ اين ها خوف و شوق شان در مدار دنيا و امور دنياست نه سخن از بهشت و امثال بهشت باشد. حضرت ابراهيم (ع) فرمود: شما اصلاً عاقل نيستيد اگر عاقل بوديد اين خوف و طمعتان را آن عقل رهبري مي‌كرد آن گاه از كسي مي‌هراسيديد كه واقعاً ضارّ باشد و به كسي اميدوار بوديد كه واقعاً نافع باشد. اين دو اسم از اسماي حسناي خداوند است، چيزي در عالم به انسان نفع نمي‌رساند، مگر به اذن خدا و ضرري به انسان نمي‌رسد مگر به مشيئت الهي.  بنابراين انسان اگر هم در مدار خوف و رجا حركت مي‌كند، بايد به جايي تكيه كند كه منشأ نفع باشد و از جايي بهراسد كه منشأ ضرر باشد.[3]

قَالُوا حَرِّقُوهُ وَانصُرُوا آلِهَتَكُمْ إِن كُنتُمْ فَاعِلِينَ ﴿٦٨ قُلْنَا يَا نَارُ كُونِي بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ ﴿٦٩

گفتند: اگر مى‌خواهيد كارى كنيد او را بسوزانيد و خدايانتان را نصرت دهيد (68) گفتيم: اى آتش! براى ابراهيم سرد و سلامت باش. (69)

ابراهيم (ع‏) به طور اشاره فهماند كه اگر تقصير را به گردن بت بزرگ انداخت و به ايشان گفت از بت ها بپرسيد، منظورش دفاع از خودش نبود، بلكه همه ی این کارها زمينه‏چيني براي ابطال الوهيت بت ها بود. لذا به خاطر سكوت ابراهیم (ع)، و دفاع نكردن از خودش، جرم را به گردن او انداخته محكومش كردند که بايد در آتش سوخته شود. و به منظور تحريك عواطف ديني و قومی مردم گفتند: او را بسوزانيد و خدايانتان را ياري كنيد و امر آنها را بزرگ بداريد و كسي را كه به آنها اهانت كرده مجازات كنيد اگر مردعمل هستید. خداي تعالي به آتش خطاب فرمود: (يَا نَارُ كُونِي بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ) خاصيت آتش را كه سوزانندگي و نابودكنندگي است از آن گرفت، و آن را از راه معجزه براي ابراهيم (ع‏) خنك و سالم گردانيد، آنگاه گويا كسي پرسيده: بعداً چه شد و كار ابراهيم به كجا انجاميد، در پاسخ فرمود: به آتش گفتيم براي ابراهيم خنك و سالم باش.[4] اما حالا تصرّف در بدنِ مبارك ابراهيم خليل شد كه آتش اثر نكرد، يا آن ذرّات و اجزا و عناصرِ حرارتي را از نار گرفته، بالأخره طوري بود كه وجود مبارك ابراهيم در اين آتش احساس حرارت نكرد، گرچه اين آتش نسبت به آن طناب و وسايل ديگر سوزندگي خودش را داشت، يعني آن هيزم ها را مي‌سوزاند و آنها را تبديل به خاكستر مي‌كرد. حضرت احساس مي‌كردند كه در خُنكي هستند، براي او شبيه گلستان بود. ما در آيه نداريم كه اين گلستان شده، در آيه داريم كه نسبت به وجود مبارك حضرت ابراهيم خنك شد، يعني حضرت ابراهيم احساس گرما نكرده است و سرمايش هم طوري نبود كه مزاحم باشد براي اين كه فرمود: ﴿بَرْداً وَسَلاَماً عَلَي إِبْرَاهِيمَ﴾.[5]

وَأَرَادُوا بِهِ كَيْدًا فَجَعَلْنَاهُمُ الْأَخْسَرِينَ ﴿٧٠ وَنَجَّيْنَاهُ وَلُوطًا إِلَى الْأَرْضِ الَّتِي بَارَكْنَا فِيهَا لِلْعَالَمِينَ ﴿٧١

و خواستند به او نيرنگى بزنند ولى ما آنها را زيانكارتر قرار داديم (70) و او و لوط را به سوى سرزمينى كه در آن براى مردم بركت گذاشته‌ايم، نجات داديم. (71)

عليه ابراهيم (ع) حيله انديشيدند، تا نورش را خاموش كنند، و حجتش را باطل و خنثي سازند، پس ما ايشان را زيانكارتر قرار داديم، چون كيدشان باطل و بي‏اثر گشت، و خسارت و زيان شان اين بود كه خدا ابراهيم را بر آنان غلبه داده، و از شرّشان حفظ فرمود و نجات داد. سرزميني كه براي جهانيان منشأ بركت است. منظور از این سرزمین، همان شام است که ابراهیم (ع) همراه با حضرت لوط به آنجا مهاجرت کردند، ﴿پس لوط به او ايمان آورد و [ابراهيم‌] گفت: من به سوى پروردگار خود هجرت مى‌كنم، عنکبوت/26﴾.[6] لوط (ع) برادرزاده ابراهيم خليل بود كه به حضرت ايمان آورد، خودش هم داراي مقام نبوّت بود، منتها جزء انبياي غير اولواالعزم است. ابراهيم (ع)، لوط(ع) را در جوار رحمت خود پذيرفت و خداي سبحان اين ها را از دست نمرود و حكومت نمرودي ها نجات داد.[7]

وَ وَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَ يَعْقُوبَ نَافِلَةً وَكُلًّا جَعَلْنَا صَالِحِينَ ﴿٧٢﴾ وَ جَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَ أَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ وَ إِقَامَ الصَّلَاةِ وَ إِيتَاءَ الزَّكَاةِ وَكَانُوا لَنَا عَابِدِينَ ﴿٧٣﴾

و اسحاق و يعقوب را به عنوان عطيه به او بخشيديم و همه را شايسته قرار داديم (72) و آنها را پيشوايانى كرديم كه به فرمان ما هدايت مى‌كردند، و به ايشان انجام دادن كارهاى نيك و برپا داشتن نماز و اداى زكات را وحى كرديم و آنان پرستشگر ما بودند. (73)

در این آیه چيزهايي را كه خداي سبحان به حضرت ابراهيم و فرزندان و برادرزادهٴ ایشان كه پيامبر بود عطا كرد را ذكر مي‌كند؛ فرمود: ابراهيم (ع) از خدا فرزند خواست و خداوند دعاي او را مستجاب كرد به او فرزند داد، نوه هم داد كه او نخواسته بود. نافله يعني زائد بر فريضه است،‌ اين نوه، نافله است يعني؛ بيش از مقدار خواستهٴ او ما به او فرزند عطا كرديم. فرمود: ما همهٴ اين ها را صالح قرار داديم، اين ها نه تنها جزء ﴿عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ﴾ اند جزء صالحين‌اند. در قرآن كريم عدّه‌اي را به عنوان ﴿عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ﴾ معرفي مي‌كنند كه اين ها كارهاي خوب انجام مي‌دهند؛ واجب ها و مستحب ها و خيرها را انجام مي‌دهند؛ اما اين ها جزء صالحين نيستند، صالحين كساني اند كه گوهر هستي آنها به صلاح رسيده باشد، لذا در قرآن كريم بين ﴿عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ﴾ با صالحين فرق است، چه اين كه صالحينِ در دنيا هم به آن صالحينِ كامل، در آخرت ملحق مي‌شوند، با اين كه ابراهيم (ع) جزء صالحين است فرمود: ﴿وَإِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ﴾، كه گفتند: اهل بيت (عليهم السلام) در اوج صالحين‌اند و اين انبیاء به آن خاندان ملحق مي‌شوند. بنابراين سه گروه شدند؛ يك عدّه ﴿عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ﴾اند، يك عدّه صالحينِ در دنياي‌اند ولي مياني‌اند؛ يك عدّه آن صالحين برين‌اند كه اين صالحينِ مياني در قيامت به آن صالحينِ بَرين ملحق مي‌شوند. فرمود: ابراهيم (ع) را که در رأس ایشان است و لوط، اسحاق، و يعقوب را ائمه قرار داديم. اگر امامت به معناي تعليم كتاب و حكمت، یا به معناي هدايت و تبليغ و دعوت باشد، ابراهيم (ع) که همهٴ اين مراحل را قبلاً گذراند. بنابراين، اين كه فرمود: ﴿إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً﴾، اين امامت آن امامت نيست؛ بعد از نبوّت و رسالت و خُلَّت، همهٴ اين مراحل را كه گذراند، تازه مي‌شود امام، همچنين اين امام به معناي جانشيني پيغمبر هم نيست. ﴿وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا﴾؛ اين هدايتِ به امر الهي، مُعَرِّف امامت است: خداي سبحان امر خودش را مشخص كرد، لذا فرمود: ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾ اين امرِ خداست، و اين هم مربوط به تبليغ و تعليم كتاب و حكمت و تزكيه ٴ نفوس و امر به معروف و نهي از منكر نيست، چون همهٴ اين ها جزء حوزهٴ تشريع است، اما اين ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾  در فضاي تكوين است، لذا به گوش و چشم و كتاب و كتيبه و امثال ذلك كار ندارد، به باطن كار دارد تصرّف در قلوب است. اين كه مي‌بينيد قلب كسي به کاري گرايش پيدا مي‌كند، اين گرايش حركت است، اين حركت محرِّك مي‌خواهد و زمامدار اين حركت آن امام است كه تكويناً دل را به سَمتي مي‌كشاند. اين رهبري دل ها از نظر تكوين وقتي مورد عنايت آن امام شد اين دل جذب مي‌شود، آنها از راه صحيح هدايت مي‌كنند اين هم صحيحاً مي‌پذيرد. اين معناي امامتِ ابراهيم خليل است. پيغمبر دعوت مي‌كند، تعليم دارد، سخنراني مي‌كند، شاگرد تربيت مي‌كند، اما این که دل ها را به يك سَمت ببرد، این به دعوت نبوّت و رسالت حاصل نمي‌شود، اين را ابراهيم (ع) بعد پيدا كرده است. خداي سبحان هم در اين بخش اين فضيلت را به ابراهيم خليل، لوط، اسحاق و يعقوب (علیهم السلام) نسبت به مراتب شان عطا كرده است. بنابراين هدايت به امر الهي، معرِّف امامت است و هادي به امر الله همان امام خواهد بود. ﴿وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ﴾ به ایشان نگفتيم كه چه چيزي واجب یا حرام است، چه چيزي بد یا خوب است، به ایشان گفتيم: انجام دهید،  مثل اين كه به مادر موسي وحي فرستاده كه اين صندوقچه را در دريا بينداز، این يك وحي عملي است. و ذكر جداگانه نماز و روزه، بیانگر این است که این دو، دو رُكن مهم (فِعْلَ الْخَيْرَاتِ) هستند. اما ما رايگان اين مقام را به این ها ندادیم، بلکه: ﴿وَكَانُوا لَنَا عَابِدِينَ﴾؛ ساليان متمادي ایشان قبل از وحی، به عبادت گذراندند، ما هم نسبت به اینان اين محبّت را كرديم. پس اين ﴿يَهْدِي مَن يَشَاءُ﴾ همين است، آن كه رايگان به همه داديم ﴿هُديً لِلنَّاسِ﴾ است.[8]

وَلُوطًا آتَيْنَاهُ حُكْمًا وَعِلْمًا وَنَجَّيْنَاهُ مِنَ الْقَرْيَةِ الَّتِي كَانَت تَّعْمَلُ الْخَبَائِثَ إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْمَ سَوْءٍ فَاسِقِينَ ﴿٧٤ وَأَدْخَلْنَاهُ فِي رَحْمَتِنَا إِنَّهُ مِنَ الصَّالِحِينَ ﴿٧٥

و به لوط داورى و دانش عطا كرديم و او را از آن شهرى كه مردمش كارهاى پليد مى‌كردند نجات داديم. به راستى آنها مردمى بدكار و فاسق بودند (74) و او را در رحمت خويش داخل كرديم همانا او از شايستگان بود. (75)

اينجا منظور از اين حُكم يا حكمت است كه علمِ خاص است، یا حَكَميّت در قضاست. فرمود: لوط (ع) را حکم و علم دادیم، یعنی به او قدرت تشخیص و تمام معارف و علومی را که در سعادت انسان اثر دارد دادیم. و ما او را از اهل قريه‌اي كه اعمال زشت انجام مي‌دادند نجات داديم. اين قريه به نام “سَدوم” است؛ “سدوم” هم نام قريه است، هم نام آن قاضي است كه به جواز اين عمل شنيع حكم كرده. ما وجود مبارك لوط را داخل در رحمت كرديم. آن رحمت عامّه كه فراگير است را به همه دادیم، اين رحمت خاصّه كه نبوّت و علم و حكمت است را به اين ها داديم، نه اين كه به اين ها رحمت داديم، بلكه چون جزء صالحين بود ما او را وارد حوزهٴ رحمت خاصّ خودمان كرديم.[9]

وَنُوحًا إِذْ نَادَىٰ مِن قَبْلُ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ فَنَجَّيْنَاهُ وَأَهْلَهُ مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِيمِ ﴿٧٦

و نوح را ياد كن آن‌گاه كه پيش از اين ندا كرد و ما او را اجابت كرديم و وى را با خانواده‌اش از آن بلاى بزرگ نجات داديم. (76)

يعني به ياد آر نوح را كه پروردگار خود را در عصري قبل از ابراهيم و ساير انبیا (علیهم السلام) ندا مي‏كرد و مي‏خواند، و ما دعايش را مستجاب كرديم، و مراد از اهلش خويشاوندان او است، البته غير همسرش و آن پسرش كه غرق شد. و اما اين كه ندايش چه بود، قرآن كريم آن را حكايت كرده: ﴿پس پروردگار خود را خواند كه: من مغلوبم پس انتقام گير، قمر/10﴾؛ حضرت نوح عرض كرد خدايا! اين ها مرا مغلوب كردند، گفتار من كه اثر نكرده و چند نفر بيشتر به من ايمان نياوردند، من 950 سال تلاش و كوشش كردم از طرف من مضايقه‌اي نيست، ولی: ﴿ پروردگارا! احدى از كافران را بر روى زمين باقى مگذار، نوح/26 ﴾ چون که ﴿كه اگر تو آنها را باقى گذارى، بندگانت را گمراه مى‌كنند و جز پليدكار ناسپاس نمى‌زايند، نوح/27﴾.[10]

وَ نَصَرْنَاهُ  مِنَ  الْقَوْمِ  الَّذِينَ كَذَّبُوا  بِآيَاتِنَا  إِنَّهُمْ  كَانُوا  قَوْمَ  سَوْءٍ فَأَغْرَقْنَاهُمْ أَجْمَعِينَ ﴿٧٧

و او را در مقابل مردمى كه آيات ما را تكذيب كردند نصرت داديم، آنها مردم بدكارى بودند، پس همه آنها را غرق ساختيم. (77)

خدا مي‌فرمايد: ما او را از قومش نصرت داديم. معمولاً نمي‌گويند ما فلان پيامبر را از آن گروه نصرت داديم، بلکه مي‌گويند بر آن گروه نصرت داديم، او را پيروز كرديم. اين تعبيري كه در آيهٴ محلّ بحث آمده است كه فرمود: ﴿وَنَصَرْنَاهُ مِنَ الْقَوْمِ الَّذِينَ﴾، سرّش اين است كه وجود مبارك نوح انتصار كرده: ﴿فَدَعَا رَبَّهُ أَنِّي مَغْلُوبٌ فَانتَصِرْ﴾، “انتصار” يعني “انتقام”؛ عرض كرد خدايا! من مغلوب اين قومم، انتقام مرا از اين قوم بگير. بنابراين اگر كلمهٴ «نَصْر» با «مِن» استعمال شد كه ﴿نَصَرْنَاهُ مِنَ الْقَوْمِ﴾ يعني اين قوم درخواست‌كنندهٴ انتقام است، ما هم ناصريم يعني مُنتقِم، و از آنها انتقام گرفتیم. همان طوري كه انبياي ابراهيمي ﴿كَانُوا لَنَا عَابِدِينَ﴾ در درازمدت اين‌چنين بودند، قوم نوح هم ﴿كَانُوا قَوْمَ سَوْءٍ﴾ در درازمدّت اين‌چنين بودند، براي اين كه 950 سال اين آلودگي براي اين ها استمرار داشت، همه‌شان را غرق كرديم مگر حضرت نوح با ذريّهٴ او به استثناي همسر و فرزند او. در سورهٴ مباركهٴ «هود» اشاره شد كه نوح (ع) وقتي درخواست كرد و آن طوفان نوح را خدا ايجاد كرد، فرمود: اين قومِ نوح غرق شدند، و در همان آب در آتش داخل شدند: ﴿أُغْرِقُوا فَأُدْخِلُوا نَاراً﴾ نه اين كه زمين خشك شده آبها فرو رفته بعد اين ها سوختند، بلکه در همان آب وارد در آتش شدند. پس معلوم مي‌شود آتش را انسان به همراه خودش مي‌برد.[11]

وَدَاوُودَ وَسُلَيْمَانَ إِذْ يَحْكُمَانِ فِي الْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فِيهِ غَنَمُ الْقَوْمِ وَكُنَّا لِحُكْمِهِمْ شَاهِدِينَ ﴿٧٨

و داود و سليمان را [ياد كن‌]، هنگامى كه در باره‌ى آن كشتزار كه گوسفندان قوم، شبانه در آن چريده بودند داورى مى‌كردند و ما شاهد حكمت شان بوديم. (78)

اصل قضيه اجمالاً عبارت از اين بود كه يک مزرعهٴ كشاورزي بود كه براي كشاورز يا كشاورزان مخصوص بود، دامداري كه دام هاي او شبانه به اين مزرعه حمله كردند، كِشت او را خوردند و از بين بُردند. صاحب اين مزرعه به محكمه مراجعه كرده خدمت داوود (ع) آمده و سليمان(ع) هم در جريان قرار گرفت. برخي ها نقل كردند كه داوود (ع) فرمود: خسارت اين مزرعه را آن دامدار بايد بپردازد، به اين نحو که باید اين گوسفندها را به عنوان خسارت به صاحب مزرعه بدهد، ولي سليمان(ع) طرز ديگري حكم كرد، گفت: جمع بين حقّين اين است كه اين دام ها را در اختيار كشاورز قرار بدهيم كه از لبنيات اين ها و بهره‌هاي اين دام ها استفاده كند، و اين مزرعه را هم در اختيار دامدار قرار بدهيم كه آن را اصلاح و بارور كند، كه هيچ كدام ضرر نكرده باشند. اين حكم سليمان پذيرفته‌شده است. خداي سبحان مي‌فرمايد: ﴿وَ کُنّا لِحُكْمِهِمْ شَاهِدِينَ﴾ ما همواره شاهدِ حكمِ همهٴ انبيا هستیم، می بینیم و می شنویم، و ایشان را به سوی صواب می کشانیم. اگر در جرياني خطايي راه پيدا مي‌كرد كه به پيامبر (ص) نمي‌فرمود اين قصّه را شما بدان. بنابراين به قرينهٴ داخلي و خارجي، وجود مبارك داوود و سليمان(سلام الله عليهما) مصون از خطاي فكري و خطيئهٴ عملي بودند براي اين كه فرمود: ﴿وَكُلّاً آتَيْنَا حُكْماً وَعِلْماً﴾.[12] خدای سبحان فرمود: ﴿اى داود! ما تو را در زمين جانشين كرديم، پس ميان مردم به حق داورى كن و از هوس پيروى مكن، ص/26﴾ و اگر هم سليمان در اين قضيه مداخله‏اي داشته حتما به اذن پدرش بوده تا به اجتماع بفهماند فرزندش لياقت جانشيني او را دارد، و گر نه در يک واقعه معنا ندارد دو حاكم حكم كنند، و حكم هر يك هم مستقل از ديگري باشد، و معنايش اين است كه در باره آن پيشامد مشورت مي‏كردند، و يا مناظره و بحث مي‏نمودند، نه اين كه هر دو حكم صادر مي‏كردند. پس حكم، حكم واحدي است.[13]

فَفَهَّمْنَاهَا سُلَيْمَانَ وَكُلًّا آتَيْنَا حُكْمًا وَعِلْمًا وَسَخَّرْنَا مَعَ دَاوُودَ الْجِبَالَ يُسَبِّحْنَ وَالطَّيْرَ وَكُنَّا فَاعِلِينَ ﴿٧٩ وَعَلَّمْنَاهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَّكُمْ لِتُحْصِنَكُم مِّن بَأْسِكُمْ فَهَلْ أَنتُمْ شَاكِرُونَ ﴿٨٠

پس شيوه‌ى داورى را به سليمان فهمانديم و هر يك را حكم و دانش عطا كرديم، و كوه‌ها و پرندگان را با داود مسخر كرديم كه با او تسبيح مى‌گفتند، و ما انجام دهنده‌ى اين كار بوديم (79) و براى شما به داود فن زره‌سازى آموختيم تا شما را از خطرات جنگتان حفظ كند. پس آيا سپاسگزار هستيد. (80)

فرمود: ما اين قضيه و این فتوا را به هر دو اعلام كرديم، چون﴿وَكُلّاً آتَيْنَا حُكْماً وَعِلْماً﴾ اما راهِ اجرايي اش را به سليمان تفهيم كرديم. بنابراين هيچ ‌كدام خطا نيست؛ اين كه دربارهٴ حضرت داوود (س) فرمود: ﴿وَسَخَّرْنَا مَعَ دَاوُدَ الْجِبَالَ﴾ این تسخيرِ ملكوتي است وگرنه آن تسخيرِ ظاهري براي كافر و مؤمن يكسان است. الآن درهای آسمان به روي كفّار و مؤمنين يكسان باز است و می توانند در آن رفت و آمد کنند. فرمود: ما نماز جماعتي داريم كه امام جماعت حضرت داوود است و مأمومين، اين سلسله کوه ها هستند که همه به او اقتدا مي‌كنند و نماز جماعت مي‌خوانند. بعد به اين مأمومين هم گفتيم: ﴿يَا جِبَالُ أَوِّبِي مَعَهُ﴾ ؛ شما هم با داوود آه و ناله و زاري كنید؛ پس ما این گونه سلسله جبال را براي داوود(ع) مسخّر کرديم. اين ﴿كُنَّا فَاعِلِينَ﴾ يعني سيرهٴ مستمرّ ما اين بود كه ما براي انبيا (ع) اين قدرت هاي ملكوتي را فراهم مي‌كرديم. در كنار اين كارِ ملكوتي، دو كار دیگر هم هست كه يكي مُلكي است كه فرمود: ﴿وَعَلَّمْنَاهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ﴾؛ ما كيفيت زِره‌بافي را به او ياد داديم که اينجا سخن از تعليم است راهِ علمي و فكري دارد، يعني انسان مي‌تواند با آموزش زِره‌باف بشود، و دیگری باز ملکوتی است، اما آن كار ملكوتي راهِ علمي و فكري ندارد كه فرمود: ﴿وَأَلَنَّا لَهُ الْحَدِيدَ﴾، يعني ما آهن را در دست او نَرم كرديم. اين به قداست آن روحِ وليّ خدا وابسته است نظير كاري كه ابراهيم (ع) در احياي آن پرندگان كرد، يا كاري كه عيسي(ع) در احياي مُرده‌ها انجام می داد. در جريان زِره‌بافي داوود (ع، ایشان زره را ساخت كه مردم در جنگ ها از خطر بيگانه محفوظ بمانند، که در آن زمان این کار نوبَري بود. پيام قرآن در اين زمينه اين است كه ما به داوود زره‌بافي ياد داديم تا شما امّت مسلمان، شما جامعهٴ بشري شاكر باشيد كه در بين ما كساني هستند، دانشمنداني هستند كه كارهايي مي‌كنند كه ما را از دشمن حفظ مي‌كنند. خدا به داوود(ع) نفرمود: من زره‌بافي را يادت دادم تا تو شاكر باشي، به مردم مي‌فرماید: شما شاكر باشيد كه در بين شماها كساني هستند كه شما را از دشمن حفظ مي‌كنند.[14]

–  همان، جلسه39 (24/8/89)   [1]

 – همان[2]

 – همان[3]

 – المیزان، ج 14، ص 456 – 455[4]

www.portal.esra.ir– تفسیر سوره انبیا، آیت الله جوادی آملی، جلسه44 (2/9/89)   [5]

 – المیزان، ج 14، ص456[6]

www.portal.esra.ir– تفسیر سوره انبیا، آیت الله جوادی آملی، جلسه44 (2/9/89)   [7]

– همان  [8]

 – همان، جلسه46 (3/9/89) [9]

 – همان[10]

 – همان[11]

 – همان، جلسه48 (9/9/89) [12]

 – المیزان، ج 14، ص 466[13]

www.portal.esra.ir– تفسیر سوره انبیا، آیت الله جوادی آملی، جلسه49 – 48 (9 و10/9/89)   [14]